داستان اثر نقاشی از راتین رها
1560 بازدید 1394/04/04<< کپی برداری از این قصه ی عاشقانه فقط با ذکر منبع مجاز می باشد >>
سوار بر اسب سپيد به طرفش مي آمد. هر چه نزديكتر مي شد، قلبش تندتر مي زد. همه توجهش به پري زيباي سوار بر اسب بود. مثل هر روز، هميشه همان ساعت بر روي نيمكت خالي كه انگار به نام خودش ثبت شده بود، مي نشست تا چهره ي زيباي پري را نقاشي كند. ديدار هر روز پري به مرد تنها؛ اميدواري بيشتري مي داد و در تكميل شدن نقاشي اش كمك مي كرد.
در يك روز باراني كه پري با سرعت زياد از كنارش رد مي شد، آب گل آلود گودال كنار نيمكت را بر روي تابلوي نقاشي و لباس هاي گران قيمت و زيباي مرد تنها مي پاشد. پري مهربان به خاطر اشتباهش باز مي گردد تا از مرد عذرخواهي كند؛ اما مثل اينكه مرد تنها فرصت را غنيمت مي شمارد و تابلوي نقاشي خود را به او هديه مي دهد. پري كه نخواست غرور خود را بشكند، آن را قبول نمي كند و سوار بر اسب مي شود و به سرعت از كنارش مي گذرد.
از فرداي آن روز، مرد تنها ديگر پري زيبا را نديد. او مأيوس نمي شود و تصميم مي گيرد تا تمام ساعات شبانه روز را روي همان نيمكت به عشق ديدار مجدد پري بنشيند تا شايد بتواند بهترين نقاشي خود را روزي به او هديه كند. اما پري زيبا هيچ وقت نيامد... تا اينكه سرانجام يك روز باراني كه پری خواست از آنجا عبور كند باز هم آب گل آلود همان گودال كنار نيمكت را بر روي تابلوي نقاشي اش مي پاشد.
پري با تعجب و عصبانیت با خود مي گويد: او هم دروغ مي گفت... كه یکدفعه نگاهش به گل رزي افتاد كه در پنجه ي استخواني دست چپ و قلم موي خشك شده اي كه در پنجه ي استخواني دست راست مرد تنها به مرور زمان به تابلوي نقاشي چسبيده شده بود، افتاد كه با رنگ قرمز بر روي آن نوشته شده بود:"دوستت دارم"
حالا ديگر! از مرد تنها فقط يك اثر نقاشي و يك گل رز به جا مانده بود... اشك و غم تمام وجود پري را گرفت...
/به قلم مرد بارونی - راتین رها/