ماهروز تلخ
447 بازدید 1396/04/27ساعت از ۱۸ میگذرد…
… و در آغاز دقایق غروب دلگیر، یادآور ماهروز زهرآگینی میشوم که اگر فقط بخاطر اشکهای مادرم نبود، بهاحتمال زیاد دهروز آتی، اربعینم میرسید…!!!
ماهروزی که نگاهم را به خیلی چیزها و آدمها تغییر میدهد و درجنونی که از یک بیمهری به من دست دادهاست، قصد مرگی زودهنگام را در سر دارم…
همان مرگی که برای همه ناپسند است و قبل از بیستوهفتم، از آن گناهی کبیره یادمیکردم؛ اما درست در همین ساعت سیروز پیش، زیباترین و قشنگترین رؤیایی بود که به آن دلبسته بودم…
هرثانیه زنده ماندن و نفس کشیدن پس از آن حادثهی تلخ را در این دنیا؛ پوچ! و برای چندمینبار خیانتی در حق صداقت، مهربانی و قلب سادهام میپنداشتم… بایست معاف میشدم از این دنیا و آن همه پوچی… انگار به نتیجهای رسیده بودم که دوزخ خدا هرچقدر هم دشوار باشد؛ آسانتر از این جهنمیاست که مجبوری دلشکستنها، اشکها و بغضهای تکراریات را تحمل کنی… یا ساده بگویم؛ زنده ماندن در این گردونهی مکرر بالاجبار غمها که از شادی و زندگی کردن، فقط مردگان متحرک آن هستیم، در میان این همه نامهربان و بیتفاهم؛ تنها و فقط کسرشأن است! پس مرگ به هرشکلی، سنگینتر از ماندن خواهد بود…!
… اما هنگامی که عشق و مهربانی بادل آدمی میانجیگری کند، دیگر این تو نیستی که تصمیم میگیری… اینجا باز روح بزرگ توست که برای چندمینمرتبه گذشت میکند و میبخشد آنچه را که بر دل و دیدگانش به بیرحمی گذشته است…
همین یکذره امید تهمانده، مرا از رفتن همیشگی بازداشت… واگر هزاران بارهم بشکنم، همچنان به مهربانی پایبندم…
کاش آنها که هستند قدر بدانند و پشیمان نشوم…
#مرد_بارونی - ۱۳۹۶/۴/۲۷
لعنت به خاطرات تلخ