نزار دیر بشه...
361 بازدید 02 / 05 / 1396هروقت #آرش کوچولو رو میبینم، یاد کودکیای خودم میفتم که عین خودش آروم و مظلوم بودم…
تو دنیای کودکی خودم غرق بودمو باهیچکس جز یکی که اونم توی سال شاید یکبار، یا نهایتا دوبار بهواسطه مراسمای قوموخویشی میدیدمش بازی میکردم که آخرشم به اون عشق بچگیم؛ مثل بقیه نرسیدمو انگار روی پیشونی من از همون بدو تولد تا ابد، مُهر تنهایی، شکستن و طعم بیوفایی چشیدن حک شده…
اونم وقتی بزرگ شد، مثل همه خواست خودش انتخاب کنه و دلش رفت سمت یه آشنا که شبیه اون حادثهی تلخ رو باز تجربه کردم…
کاش هیچوقت بزرگ نمیشدیم. کاش کوچیک میموندیم تا دردامونم مثل بچگیامون، کوچیکِ کوچیک میموندن… نه اینکه با هربار بزرگ شدنمون! غمای دنیا، سنمون رو بسنجن و بزرگتر بشن…
یادش بخیر…! دغدغهامون اسباببازیایی بود که باهاشون خو میگرفتیم؛ اما نمیدونستیم اون اسباببازیا دارن بهمون گوشزد میکنن که حواست باشه…! یه روز بزرگ بشی؛ آدما هم همینجوری باخودت، دلت، دنیات و آرزوهات بازی میکنن…
آرش! ما بزرگ شدیم و هربار که مصیبت سرمون اومد، گذاشتیم پای قسمت و آزمون الهی و آخرشم این همه امتحان رو باصبر و خداخدا کردن به خوبی پاس کردیم، ولی هیچ پاداشی واسه دلمون و دنیامون نگرفتیم؛ اما امیدوارم وقتی تو بزرگ میشی، روزای سختمو تجربه نکنی و مثل الآنت که آرومی، اشتباه منو تکرار نکنی و با سکوت؛ حرفایی که حقت هست رو بابغضایی که توی خودت میخوری، توی دلت نریزی…
اگه کسی اذیتت کرد، رُک بهش بگو… فکر دلشو نکن که شاید ناراحت شه… نترس که شاید برنجه و ولت کنه… بهدرک…! بهتر از روزیه که بفهمی واسه گفتن حرفات و شکوههات دیگه دیر شده و اون دلش جای دیگس…!
✍ #مرد_بارونی ۱۳۹۶/۵/۱