مرخصی سوم
453 بازدید 1396/06/24مثل همیشه برای مرخصی سوم آموزشی با دوستان همخدمتی زرند سوار تاکسیهای خط کرمان شدیم.
آنهایی که آژانس کار کردهاند، بهخوبی میدانند بهترین و سریعترین رسانهی خبری که میتوان از اوضاع و احوالات جامعه و شهر، بهتر از هر خبرگزاری قدرتمند دیگری باخبر شد، همین رانندههای تاکسی و حرفهایی هست که مابین مسافران و آنها رد و بهدر میشود!
…اما اینبار قضیه فرق میکرد. راننده از جنس خودمان بود. همانند تمام سربازهای باتجربهتر درحالیکه نصیحتمان میکرد، به منطقهی بالای شهر رسیدیم و آهی سوزناک کشید و گفت: "این لباس تا وقتی تنت هست سنگینی دارد!" پرسیدم چرا؟!
گفت آنطرف بلوار کمربندی را که میبینی؛ منزل دختر مورد علاقهام بود! آنقدر خودش و خانوادهاش پیلهام شدند که اول خدمتت را تمام کن و بعد بیا خواستگاری تا قبولت کنیم که حالا هشت ماه از خدمتم گذشته و یکماه پیش باخبر شدم همان دختر به عقد یک پسر پولدار درآمده و حالا روزهایم شده خو گرفتن باپاکت سیگارهایی که روزی حالم از آنها بههم میخورد!
او هنوز باورش نمیشد همین خدمت سربازی بهترین بهانه برای بیوفایی عشقش بود!
آه بعدی را تلختر کشید و گفت: تا خدمت را تمام نکردهای؛ عاشق نشو که به دختران این زمانه هیچ اعتمادی نیست!!!
مات و مبهوت غرق حرفهایش شده بودم و به متن آهنگ «سرباز» فکر میکردم. آهنگی که حرف دل امثال این دلشکستهها را به خوبی درک کرده بود.
ایران ما اینگونه نبود! میهنم چه بر سرت آمده؟! جای عشق، انسانیت و وفاداری؛ تنها دنبال سوژههایی هستیم تا خوردشان کنیم، به سخرهاشان بگیریم و با زمین زدنشان هورا بکشیم. شبیه اتفاقهایی که این روزها برای شهرمان رخ داده که فقط باید افسوس خورد!
✍ #مرد_بارونی ۱۳۹۶/۶/۲۴
تا مرخصی چهارم خدانگهدار…
محرم هم نزدیکه! اگر ندیدمتون، توی عزاداریاتون فراموشم نکنید…