من ماتم...
329 بازدید 1394/07/21ساعت ۲:۳۰ نصفه شب...
خواب از چشمانم گریخته... باز دیدن عکسهای تو... شنیدن صداهای به یادگار از تو در ذهنم...
من ماتم... به خیلی چیزها...
ماتم به اینکه چگونه آغوشی که از آن من بود، حالا دیگر مرا امن نمی پندارد و غریبه ام؟!!!
من ماتم به تو، به عشق و آدمیت...!
/به قلم مرد بارونی - راتین رها/
روزگاری بیدی را شکستند،به نامردی تبر بر ریشه اش بستند.
ولی افسوس همان هایی شکستند،که روزی زیر سایه اش می نشستند.