خاطره ها کمرت را خواهند شکست!
271 بازدید 1398/03/14مادربزرگها چراغ خانه و آشیانهی بچهها و نوههایشان هستند. تا وقتی این چراغ روشن است، درب خانههای پرمهرشان هم به روی بچهها باز است و گرمی دلها و رفاقتها نیز در اعضای خانواده موج میزند. اما اگر خدای ناکرده از بد روزگار این روشنایی خاموش شود، استحکام عاطفهها نیز کمکم به مرور زمان سست خواهد شد.
وقتی دوازده ساله بودم، مادربزرگم را از دست دادم...
در یک غروب جمعهی غمانگیز که موقع اذان بود، گوشی تلفن منزل زنگ خورد... خالهام پشت خط با خطاب کردن نامم که همراه با گریه بود، خبری تلخ و باورنکردنی داد: "خاله! به مامانت بگو که دیگه حاج بیبی ستاره نیست"...
من مات و مبهوت مانده بودم که چه کنم... در همین هنگام مادرم گوشی را از من گرفت و ناگهان صدای گریههای او هم بلند شد. آن غروب دلگیر پایان هفته آنچنان سخت بود که حال و هوای خانه را یکدفعه دگرگون کرد. هرچند من بخاطر روحیه قویام که از همان بچگی چنین رخدادهای ناگواری را برای خودم پیشبینی و تمرین میکردم تا در زمان وقوع بتوانم آنها را تاب بیاورم، اما شب که خواستم بخوابم؛ نمیدانم چه شد که یکدفعه مهربانی و خاطرات خوب مادربزرگم عین یک نوار فیلم جلوی چشمانم ظاهر شدند که ناگهان بغضم ترکید و تا نیمههای شب بالشتم را در دهانم میفشردم که نکند کسی از گریههایم باخبر شود.
آن شب فهمیدم که هرقدر هم قوی باشی و روحیه خاص هنری داشته باشی؛ اما وقتی پای خاطرهها در میان باشد، کمرت را خواهند شکست.
مردبارونی - ۱۳۹۸/۳/۱۴
خداوند مادربزرگتون رو رحمت کنه