صبوری…
401 بازدید 1396/09/03فقط خدا از سِرِ ایام دشوار ۲ماه قبل خدمتم باخبر هست!
روزهایی که تنها معجزهی زندگیام را مرگ میدیدم و با آن شوک خواب شبانه که با افکار گسیخته برمن وارد شد و دست کمی از اخوی سکته هم نداشت، حتی به قربتش رفتم؛ اما افسوس که ناکام رهایم گذاشت!
چه شبهایی که در پُستهای استخوانسوز سرمای سرد پادگان به تداعی آن دوران سخت رفتم و بُغضم از تلخی تمام خاطرات از کودکی به جامانده که مثل نوار فیلم جلوی چشمان اشکآلودم نمایان میشدند، شکست!
رفته رفته گذشت و دل و جانم با شهید گمنامی که در میدان صبحگاه پادگان آرمیده است، آرام گرفت و با جلب نظر فرماندهان مرکز آموزش، با اجرای آهنگ «سربند» که پیشتر به "شهید حسن مطهریفرد" تقدیم کرده بودم؛ گمان برده بودم که خدایم پاداش تمام سختی آن ۲ماه تیرگان و مردادگان را با عهدی که در آیه قرآنش بسته که میگوید: "ان مع العسر یسری" به من بخشیده؛ اما نمیدانم باز چه تقدیری برسرنوشتم مکتوب شد که تمام برنامهریزیهایم برباد رفت و روزگار خلاف امیالم گذشت؟!!!
آن از داغ برادرزادهام که دنیای بیرحم نسبت عمو شدن را که کمترین آرزویم بود، شایستهام ندید و مرخصی پایاندورهای که آن همه چشمانتظارش بودم را به کل خراب کرد و سپس بلاتکلیفی قولهای در قالب شعار مانده؛ این روزها ایمانم را عجیب تحت شعاع قرارداده و ابلیس میخواهد بین منوخدایم شکرآب شود!!!
حال هم که مجالی برای رهایی از این افکار ناتمام تکراری مییابی تا در خود قرار بگیری؛ آنی که دل و روحت را با نیش زهرآگین تیرگان خود گزید، هنوز هم زخم میزند!!!
نمیدانم چه بگویم؟! اما به گمانم روزگار؛ آدمها را به اندازهی تحمل و صبرشان میسنجد و غمشان میدهد… چه کنم که مرد شدن و وصال آرزوها تاوان دارد؟!!! باید باز هم صبوری کرد… فقط صبوری…!
#مرد_بارونی - ۱۳۹۶/۹/۳