دریغ لبخند
144 بازدید 1400/08/14چه لبخندهایی که از هم دریغ کردیم.
شاید تمام خودکشیهای دنیا، از ما
همین یک لبخند را طلب داشتند...
کسی چه میداند؟!
چه لبخندهایی که از هم دریغ کردیم.
شاید تمام خودکشیهای دنیا، از ما
همین یک لبخند را طلب داشتند...
کسی چه میداند؟!
سراغ پاییز را از هر تنهایی که بگیری بیاختیار باران میشود، شانههایش میلرزد و به فکر فرو میرود و آهی عمیق میکشد.
برگهای زرد پاییزی را با انبوهی از بغض و نفرت زیر پاهایش له میکند و با خشخش گوشخراش آنها، به خاطراتش رجوع میکند.
پاییز فصل زیباییست اما برای آنهایی که تنهایند، فقط نفرت و درد است. کاش پاییز زیبای دل هیچکس را تیره نکنیم.
فصل عاشقانههای پاییزی سلام...
مردبارونی - ۱۳۹۸/۷/۳
آهنگ غمگین و احساسی «پاییز» از راتین رها
ترانه، آهنگ و تنظیم: راتین رها
تولید: تابستان ۱۳۹۴ در آلبوم یه بار دیگه
دانلود آهنگ «پاییز» در آلبوم «یه بار دیگه» از اینجا
برای احمقهایی که حرفهایت را نمیفهمند و آنها را به سُخره میگیرند، دل نسوزان! بُگذار تباه اشتباهاتشان را خودشان به دست منتقمی چون زمان و روزگار بچشند.
هرکسی لایق اندوختهها و تجربههایت نیست که به راحتی در اختیارش میگذاری.
مردبارونی - ۱۳۹۸/۴/۲۴
اشتباه کردن، خطا نیست؛ اما اصرارِ در اشتباه ماندن قطعاً خطاست!
گاهی اوقات برای داشتن آرامش و شادی، باید از بهترین علایق و انتخابها نیز گذشت تا دریابی که قدرتمندی!
مردبارونی - ۱۳۹۸/۴/۳
اگه آدما میدونستن عقربههای ساعت چه بیرحمانه میگذرن و با این عمر کوتاه چه خدای بزرگی داریم؛ هیچوقت غم و غصهی دنیارو به دل راه نمیدادن…
آخرین هفته از روزای سخت مردسازی خدمت رو با نام خدای مهربون آغاز میکنم و انشاالله برای یک شروع قدرتمندانهتر؛ به یاری حق و همراهی شما مردبارونیا ماده میشم…
خدایا! هیچ چشم انتظاری رو مأیوس نکن… آمین! 🙏
#مرد_بارونی - شنبه ۱۳۹۷/۵/۱۳
آدمی اگر الماس و طلا هم شود و برتاجو تخت نیز بنشیند؛ نهایتش به آنچه که بوده و هست بازمیگردد. به آنچه که در جوهره وجودی خود به ارث برده و قراراست برای دیگران برجای بگذارد میرسد و این است قانون بازگشتی دنیای بیسامان که وقتی به پیری میرسی باز کودک میشوی و از هردست بگیری، از همان دست نیز پس خواهی گرفت.
زمانه هرچه پیش میرود، ارزش اصالت و ذات خود را بیشتر مییابی و میدانی گذشتگانت چه سیرت زیبایی را تا به امروز به تو هدیه بخشیدهاند که خود از آن بیخبر بوده و باید از این بابت پروردگارت را سپاس گویی!
مرد بارونی - ۱۳۹۶/۱۱/۲۸
مگر میشود مادرم باشی و مادر خطابت نکنم؟!
مادری مهربان که سیاهی این دل گنهکار را هربار دروقت گرفتاریاش نادیده میگیرد، واسطه بین منوخدایم میشود که دعایم کند تا اجابت شود.
مادرم! قلبم قدر پهلویت شکست وقتی دیروز یکی گفت: تنها سادات حق مادر صدا زدنت را دارند و تو مادرم نیستی!!!
یعنی این منه درمانده که برای مظلومی و بینشانیات گریستهام، اشتباهی این همه سال مادر صدایت میکردم؟!
یعنی منه شرمنده که تنها لطفم برایت همین هنر ناچیز هست و برای دُردانهی خدایت؛ حسین(ع)، شعر سرودهام و برای فرق شکافتهی معشوقهات بغض کردهام، حق پسر بودنت را ندارم؟!
یعنی این منه بچه شیعه، از آن مسیحی و یهودی و کلیمی و ارمنی و… که به درگاهت پناه میآورند و اجابتشان میکنی، ناقابلترم که مادرشان میشوی؟!
آه بانو! دلم چنان گرفته که به بینشانیات قسم اگر نشانی از مادر بودنت نمایان نکنی، آبرویم به حرمت آبرویت خواهد رفت… آبروی آبرویم باش که بدشکستهام.
مرد بارونی - ۱۳۹۶/۱۰/۲۵
حافظ را واسطهی میان خود و خدایم گذاشتم تا به زبان غزلهایش، سخن معبودم را برایم بازگو کند.
در این دلپریشی اولین روز هفته، اگر خداهم تنهایم بُگذارد؛ حتماً تا آخر ماه خواهم مُرد!
من به بیعدالتی و کشتن حق خویش سالهاست که عادت دارم. اما سرنوشت هرچه بنوازد بدان میرقصم!
راضیام به رضای خدا…! فعلاً به همین غزل دلخوشم!!!
مرد بارونی - ۱۳۹۶/۱۰/۲۳
رهِ دهساله را که با رفیقان اهل هنر، در جادهی پُرپیچوخم نُتهای موسیقی پیرهنها پاره کردیم؛ امروز تازه آنانی ازنو میروند که هنگامی سالها پیش در آن پاگذاشتیم، باورمان نداشتند.
همانها که خود را پیر هنر مینامند؛ امروز با رفیقانِ جان و جوان ما که باهم این مسیر عشق را آغاز کردیم، دست دوستی بستهاند! این یعنی تمام تزهایی که ضد ما داده میشد، تنها و فقط از بغض و کوچکبینی بوده و ما گامهایمان را تا بهامروز درست برداشتهایم!!!
آنان که ما و دوستانمان را سالها پیش باور نمیپنداشتند؛ اما امروز با تلاش و لطف پروردگارمان پذیرفتهاند که خداراشکر جای بسی امید است…
…ما باور قلبی داشتیم که راهمان اشتباه نبوده است!!! عاشق را همه دیوانه میخوانند؛ اما او و معبودش این دیوانگی را میستایند.
مرد بارونی - ۱۳۹۶/۱۰/۲۱
ما مردهایم که در تن زنده خود بیخبر از حال همدیگریم… زندهایم اما تنها نفس میکشیم… ما مردگان متحرکیم که حتی خویش را فراموش کردهایم و غرق در دنیای پوچ، با اطرافمان هم غریبهایم.
یادمان رفته عزیزانمان را که روزی بودند و دلواپسمان میشدند… اما آنها حتی در بهشت هم بهیادمان هستند و آنجا دعایمان میکنند…
.
✍ مرد بارونی - ۱۳۹۶/۱۰/۱۶
.
یک صلوات برای شادی روح مادربزرگم بفرستید…
.
پ.ن: شانس همیشه با من همراه بوده؛ جز عشق و پول… البته این دومورد هم حتماً مصلحت خدا بوده! با اینحال منتظر معجزهام… جبران کردنش هم پیش خودمو خدای خودم محفوظه…💜
شکوهای نیست؛ اما این روزها عجیب بیقرار معجزهام! باید یک اتفاق خوب همیشگی بیفتد و احوالم را تراود بخشد…
#مرد_بارونی ۱۳۹۶/۹/۴
فقط خدا از سِرِ ایام دشوار ۲ماه قبل خدمتم باخبر هست!
روزهایی که تنها معجزهی زندگیام را مرگ میدیدم و با آن شوک خواب شبانه که با افکار گسیخته برمن وارد شد و دست کمی از اخوی سکته هم نداشت، حتی به قربتش رفتم؛ اما افسوس که ناکام رهایم گذاشت!
چه شبهایی که در پُستهای استخوانسوز سرمای سرد پادگان به تداعی آن دوران سخت رفتم و بُغضم از تلخی تمام خاطرات از کودکی به جامانده که مثل نوار فیلم جلوی چشمان اشکآلودم نمایان میشدند، شکست!
رفته رفته گذشت و دل و جانم با شهید گمنامی که در میدان صبحگاه پادگان آرمیده است، آرام گرفت و با جلب نظر فرماندهان مرکز آموزش، با اجرای آهنگ «سربند» که پیشتر به "شهید حسن مطهریفرد" تقدیم کرده بودم؛ گمان برده بودم که خدایم پاداش تمام سختی آن ۲ماه تیرگان و مردادگان را با عهدی که در آیه قرآنش بسته که میگوید: "ان مع العسر یسری" به من بخشیده؛ اما نمیدانم باز چه تقدیری برسرنوشتم مکتوب شد که تمام برنامهریزیهایم برباد رفت و روزگار خلاف امیالم گذشت؟!!!
آن از داغ برادرزادهام که دنیای بیرحم نسبت عمو شدن را که کمترین آرزویم بود، شایستهام ندید و مرخصی پایاندورهای که آن همه چشمانتظارش بودم را به کل خراب کرد و سپس بلاتکلیفی قولهای در قالب شعار مانده؛ این روزها ایمانم را عجیب تحت شعاع قرارداده و ابلیس میخواهد بین منوخدایم شکرآب شود!!!
حال هم که مجالی برای رهایی از این افکار ناتمام تکراری مییابی تا در خود قرار بگیری؛ آنی که دل و روحت را با نیش زهرآگین تیرگان خود گزید، هنوز هم زخم میزند!!!
نمیدانم چه بگویم؟! اما به گمانم روزگار؛ آدمها را به اندازهی تحمل و صبرشان میسنجد و غمشان میدهد… چه کنم که مرد شدن و وصال آرزوها تاوان دارد؟!!! باید باز هم صبوری کرد… فقط صبوری…!
#مرد_بارونی - ۱۳۹۶/۹/۳
همیشه قرار نیست گزینههای روی میز ذهنمان همانی باشند که انتظارشان را داریم. باید آنقدر زشتیها را در لابهلای سادگی تصورات پاکمان به ظاهر زیبا ببینیم تا سرانجام، شایستهترین انتخاب همیشگی و حقیقی را خدایمان برای ما برگزیند.
گاهی آنقدر در خوشبختیهای زودگذر و پوچ زندگی کور میشوی که انگار این همه واسطهی زمینی از طرف خدا آمدهاند تا فرشتهی نجات باشند! اما "خودکرده را تدبیر نیست!" و نمیدانی آدمهای زمینی عادتی به نام فراموشی دارند. آنها آنچنان در مواقع کمک، تو را ستایش میکنند که هرگاه کاسهی احتیاجشان از یاریات سر ریز شد، بیسروصدا رهایت میکنند و به بیماری آلزایمر مبتلا میشوند!!!
کاش دنیایمان آنقدر مملوء از آدمهای وفادار به عهد بود تا از بلاتکلیفی در مسیر فردای زندگی سردرگم نمیشدیم که بلاتکلیفی آفت دلهای بیقرار و ذهنهای مغشوش آدمیان است!
نمیدانم! شاید باید این آدمهای عهدشکن بر سر راهمان قرار بگیرند تا جز خدا به کسی پناهی نبریم و خود برای به آغوش کشیدن اهدافمان بجنگیم و ما راضی به رضای معبودیم؛ چراکه او بهترین و شایستهترین راه را برای بندگانش برمیگزیند.
#مرد_بارونی - ۱۳۹۶/۸/۱۱
خدا لبخند زد و او متولد شد تا قرارِ ما باشد؛ اما نا آرامش کردیم…
تا ناز کند که نوازشش کنیم؛ اما ناجوانمردانه سیلیاش زدیم…
تا دلبری کند که عاشقش باشیم؛ اما خیانت کردیم…
تا ظرافتش را مثل زیبائی گل حفظ کنیم؛ اما پرپرش کردیم…
تا زیبائیش را بستاییم؛ اما اسیدپاشی کردیم…
تا پناه حریم و عفتش باشیم؛ اما تجاوز کردیم…
حتی لحظهای که زیر دست و پای گرگهای شهوتپرست ضجه میزد، خدا هم گوشهایش از خدا خدا کردنش کر شده بود…
آری او دختر است و جرمش همین جنسیتیاست که همان خالقش هم آزادانه به انتخابش نگذاشت تا مرد بودن را برگزیند؛ دیگر چه توقعی از گرگهای آدمنما داری…؟!
.
✍ #مرد_بارونی ۱۳۹۶/۵/۴
هروقت #آرش کوچولو رو میبینم، یاد کودکیای خودم میفتم که عین خودش آروم و مظلوم بودم…
تو دنیای کودکی خودم غرق بودمو باهیچکس جز یکی که اونم توی سال شاید یکبار، یا نهایتا دوبار بهواسطه مراسمای قوموخویشی میدیدمش بازی میکردم که آخرشم به اون عشق بچگیم؛ مثل بقیه نرسیدمو انگار روی پیشونی من از همون بدو تولد تا ابد، مُهر تنهایی، شکستن و طعم بیوفایی چشیدن حک شده…
اونم وقتی بزرگ شد، مثل همه خواست خودش انتخاب کنه و دلش رفت سمت یه آشنا که شبیه اون حادثهی تلخ رو باز تجربه کردم…
کاش هیچوقت بزرگ نمیشدیم. کاش کوچیک میموندیم تا دردامونم مثل بچگیامون، کوچیکِ کوچیک میموندن… نه اینکه با هربار بزرگ شدنمون! غمای دنیا، سنمون رو بسنجن و بزرگتر بشن…
یادش بخیر…! دغدغهامون اسباببازیایی بود که باهاشون خو میگرفتیم؛ اما نمیدونستیم اون اسباببازیا دارن بهمون گوشزد میکنن که حواست باشه…! یه روز بزرگ بشی؛ آدما هم همینجوری باخودت، دلت، دنیات و آرزوهات بازی میکنن…
آرش! ما بزرگ شدیم و هربار که مصیبت سرمون اومد، گذاشتیم پای قسمت و آزمون الهی و آخرشم این همه امتحان رو باصبر و خداخدا کردن به خوبی پاس کردیم، ولی هیچ پاداشی واسه دلمون و دنیامون نگرفتیم؛ اما امیدوارم وقتی تو بزرگ میشی، روزای سختمو تجربه نکنی و مثل الآنت که آرومی، اشتباه منو تکرار نکنی و با سکوت؛ حرفایی که حقت هست رو بابغضایی که توی خودت میخوری، توی دلت نریزی…
اگه کسی اذیتت کرد، رُک بهش بگو… فکر دلشو نکن که شاید ناراحت شه… نترس که شاید برنجه و ولت کنه… بهدرک…! بهتر از روزیه که بفهمی واسه گفتن حرفات و شکوههات دیگه دیر شده و اون دلش جای دیگس…!
✍ #مرد_بارونی ۱۳۹۶/۵/۱
ساعت از ۱۸ میگذرد…
… و در آغاز دقایق غروب دلگیر، یادآور ماهروز زهرآگینی میشوم که اگر فقط بخاطر اشکهای مادرم نبود، بهاحتمال زیاد دهروز آتی، اربعینم میرسید…!!!
ماهروزی که نگاهم را به خیلی چیزها و آدمها تغییر میدهد و درجنونی که از یک بیمهری به من دست دادهاست، قصد مرگی زودهنگام را در سر دارم…
همان مرگی که برای همه ناپسند است و قبل از بیستوهفتم، از آن گناهی کبیره یادمیکردم؛ اما درست در همین ساعت سیروز پیش، زیباترین و قشنگترین رؤیایی بود که به آن دلبسته بودم…
هرثانیه زنده ماندن و نفس کشیدن پس از آن حادثهی تلخ را در این دنیا؛ پوچ! و برای چندمینبار خیانتی در حق صداقت، مهربانی و قلب سادهام میپنداشتم… بایست معاف میشدم از این دنیا و آن همه پوچی… انگار به نتیجهای رسیده بودم که دوزخ خدا هرچقدر هم دشوار باشد؛ آسانتر از این جهنمیاست که مجبوری دلشکستنها، اشکها و بغضهای تکراریات را تحمل کنی… یا ساده بگویم؛ زنده ماندن در این گردونهی مکرر بالاجبار غمها که از شادی و زندگی کردن، فقط مردگان متحرک آن هستیم، در میان این همه نامهربان و بیتفاهم؛ تنها و فقط کسرشأن است! پس مرگ به هرشکلی، سنگینتر از ماندن خواهد بود…!
… اما هنگامی که عشق و مهربانی بادل آدمی میانجیگری کند، دیگر این تو نیستی که تصمیم میگیری… اینجا باز روح بزرگ توست که برای چندمینمرتبه گذشت میکند و میبخشد آنچه را که بر دل و دیدگانش به بیرحمی گذشته است…
همین یکذره امید تهمانده، مرا از رفتن همیشگی بازداشت… واگر هزاران بارهم بشکنم، همچنان به مهربانی پایبندم…
کاش آنها که هستند قدر بدانند و پشیمان نشوم…
#مرد_بارونی - ۱۳۹۶/۴/۲۷
از یه جایی به بعد میفهمی نه شهرت بهت آرامش میده، نه ثروت، نه زیبایی و نه عشق…
میفهمی تموم آرزوهایی که از بچگی داشتی پوچ بودن…
تازه متوجه میشی تنها و فقط سلامتی و بودن مادرت میتونه بهترین آرزو و زیباترین نبض زندگیت باشه…
شاید دلیل خداحافظی بی سر و صدای برخی چهرهها از دنیای هنر و شهرت هم همین بوده… کسی چه میدونه…؟!😔
برای سلامتی مادرم دعا کنید…🙏
(✍ #مرد_بارونی - ۱۳۹۶/۱/۱۴)
خدای مهربانم!
قسم به این تنهایی، تاریکی، رؤزنهی ماه...
و سوگند به سوسوی نور ستارگانت که از لابهلای پنجرهی انتظار و همدردیهایم به من چشمک میزنند...
دستانم را بگیر که پاسدار امروز و فردایم باشم... مرا لایق آنچه که در پاکی هنر است فرما و یاریام کن تا عینِ معنای حقیقی راتین، تا ابد باران بمانم و رها شوم از هرآنچه زشتی و شوم است...
پروردگارا! تو نگاهبان قلب و روحم باش و مرا حتی به لحظهای به خود وا مگذار که از ضالین شدن میهراسم...
به من شهامت ده که اگر روزی باز اشتباه کردم، آن را بپذیرم... پس به من قدرت بخشش و مهربانی عطا کن که حقیقت معنای راتین را در برگیرم و دور شوم از آنچه که تو و بندگانت آن را ضالین میپندارید. آمین!
ساعت ۲:۳۰ نصفه شب...
خواب از چشمانم گریخته... باز دیدن عکسهای تو... شنیدن صداهای به یادگار از تو در ذهنم...
من ماتم... به خیلی چیزها...
ماتم به اینکه چگونه آغوشی که از آن من بود، حالا دیگر مرا امن نمی پندارد و غریبه ام؟!!!
من ماتم به تو، به عشق و آدمیت...!
/به قلم مرد بارونی - راتین رها/
خیلی پاک و معصومه؛ مگه نه؟!!!
طولی نمیکشه این کوچولو هم یه روز بزرگ بشه... خدا میدونه چقد دل بشکونه و بی وفایی کنه... کاش همه ما آدما فقط توی بچگیمون پاک و معصوم نبودیم... یادمون نره کی بودیم و چی شدیم...؟!!! گذشته امون رو فراموش نکنیم.
آدم ها که دلتنگ هم میشوند، یکی باید غرور خود را فدا کند تا قلبهایشان باز به هم گره بخورند و کینهها شسته و ریشهی عشق و خوبیها در وجودشان کاشته و محبتها تنومند شوند...
من از خدای نازنینم سپاسگزارم که این قدرت و شهامت را به من بخشیده تا به راحتی قادر به عذرخواهی در مقابل اشتباهاتم باشم و هنگام دلتنگی پا روی غرورم بُگذارم...
بانوی فردای من چه خوش اقبال است که مردش همیشه پیش قدم آشتیهای پس از نمک زندگیست...
/مرد بارونی - راتین رها/
دلم به عطر عشق آن که عجیب شبیه باران است به دام افتاده...
آیا این خیانت است یا عشق یا منطق یا باز هم اشتباه؟!
اگر هر چه غیر از عشق بود؛ برگرد... من هنوز به آمدنت چشم اندوخته ام...!
مگذار به اجبار فرار از این فکرها و خاطرات به سمت شبیه تو بروم... همانکه از جنس طراوت باران و نزدیک به پاکی لطافت و مهربانی اوست...
من ایوب نیستم که صبرم زبانزد عالم باشد...! سر که برود، فکر و دلم را از تو و خاطراتت تزکیه و آنکه لایق این عشق و دل باشد را می پذیرم...
تو هم زلیخای من نبودی که به پای این مرد بایستی و برای هربار شکستن غرور و تمنایم از تو؛ برگردی... پس باور کن دیگر خیانت نیست که عین تو را برای عاشقانه زیستنم انتخاب کنم... حتی خدایم نیز این حق انتخاب را پس از این همه تنهایی و بردباری، به من خواهد سپرد...
آنقدر بعد از تو به دنیا و آدم هایش بدبین شده ام که عهد بسته ام یا تو، یا شبیه تو...!
اما نمی دانم چگونه؟!!!
تنها به یاد دارم هر زمان باران چشمانم را تر می کرد، به او پناهنده می شدم... گاهی وقت ها که آرام می شدم، دستگاه فکری مقیاس در ذهنم به کار می افتاد و با خود می گفتم: اینکه باران پاک و زیباست، در آن شکی نیست؛ اما مهم تر از آن تزکیه پس از باران است که به طبیعت و انسان ها، عطر خوش و پاکی می بخشد...
کاش می دانست عجیب دلتنگ خنده ها، شوخی ها و کنجکاوی هایش شده ام...
آه!!!
باران که طراوتش را بر من نبخشید تا حقیقت غزل عشق را دریابی... حال تو برگرد که در این جهان فقط به تو و بارانت ایمان دارم...
/مرد بارونی - راتین رها/
باز به خاطراتم رجوع میکنم...
نه برای توقف در گذشته و کز کردنم در گوشه ای با بغض...
بلکه برای زدن یک تابلوی ایست جلوی اشتباهاتم... برای تغییر در رفتار و باطنم به نیکی... برای خوب بودن و تقدیم محبتم به انسان ها... برای در آغوش کشیدن انسانیت واقعی... برای درک معنای حقیقی عشق... برای حک تبسم و نشاندن لبخند بر روی لب ها... برای قدرشناسی داشته های امروز و بخشش گذشته های تلخ... و برای پاکسازی این دل از کینه و دشمنی و رسیدنم به رفاقت و دوستی ها...
من به خاطراتم رجوع می کنم... همان آغوش ها، لبخندها و گاهی هم اشک ها و استرس ها...
نمی دانم شبی مثل امشب که اولین باران پاییزی نیز به باریدن گرفته بود، به ذهنم خطور می کرد که سال ها بعد تلخترین خاطره ی شیرین عمرم باشد؟!!!
/مرد بارونی - راتین رها/
شهریور، ماه ناز بی ادعای من... به حرمت تک تک ثانیه های تنهایی ام در تو... به حرمت خاطراتی که باز نخواهند گشت و دیگر هم نخواهم گذاشت تلخی طعمشان در زندگی ام جایی داشته باشد؛ سوگند! که دست من نیست گاهی دلم می گیرد...!!!
دست من نیست که بغض میکنم... این ها از اختیارم خارج است و تو خوب درک میکنی این حس های بیگانه را که نمی دانم از کجا می آیند؟!
من خوشم به فردا... مفتخرم به انسانیت و مردانگی... و پایبندم به صداقت و اعتماد... و عشقم موهبتی است که از خدایم به میراث گرفته ام که شاکر این هنرمندی و تمامی این داشته هایم هستم...
سال ها خود را در پس این زمانه گم کرده بودم که این ناملایمتی ها و بی وفایی ها پیدایم کرد تا بعد از خدا عاشق مطلق خویش باشم...
بر می گردم... اما این بار برای خودم... برای آرزوهایم... برای چشم هایی که به تحفه تولدم چشم دوخته اند... و قلب این مرد بارونی تا ابد هرجا که باشد به عشق دوستدارانش می زند.
«تا ساعاتی دیگر باز خواهم گشت و ادامه کار آلبوم را که میراثی ماندگار برایم خواهد بود، از سر می گیرم»
دخترک زل زده بود به پزشک بالای سرش که طبع شوخی اش بالا گرفته بود...
اصلا خنده به لبانش نمی آمد... در عوض یک اضطراب شدید تمام وجودش را فرا گرفت...
او به خوبی معنای شوخی پزشکان اطرافش را از نگاه نگران پدرش و مادری که تمام صورتش از اشک خیس شده بود فهمیده بود...
حس نا امیدی قلبش را احاطه کرد... خواست تمنا کند که فرصتی دیگر بدهند تا بیشتر بماند؛ اما حیف که وقت عمل بود...
او رفت و دیگر هیچ نفهمید...!
/به قلم مرد بارونی - راتین رها/
بمناسبت روز دختر؛ تقدیم به فرشتگان زمینی که سالیان عمر خود را با بیماری های قلبی، خاص و سرطان دست و پنجه نرم کردند...
برای سلامتی همه این فرشتگان دعا کنیم... آمین!
آهنگ اجتماعی "دخترم" با صدای راتین رها
ترانه، آهنگ و تنظیم: افشین آذری (استودیو آیتن)
Product By ParsoA Cast
دخترم یه لحظه چشماتو ببند
رو تموم سرنوشت مبهمت
دخترم به یاد اون روزا بخند
تا یه ذره کم بشه درد و غمت
دخترم یه لحظه چشماتو ببند
رو تموم آرزوهای محال
دخترم محض خدا بازم بخند
حتی به تلخی طعم این خیال
خون نمیزنه به نبضت میدونم
نارسایی داره قلبت می دونم
می دونم دلت پراز گلایه هاس
می دونم نا گفته هات بی انتهاس
پس می دی تقاص چی رو دخترم؟
تو نگات جا مونده رد ترسو شک
تو رو خدا اینقده گریه نکن
دارم از غصه می میرم... دخترم!
رو لبات زمزمه ی نیایشه
تو چشات تبلور یه خواهشه
توی چنگال وخیمه گریه هات
جا میمونه رد پای عغده هات
ویرایش نهایی شد!
دنیا بر پایه آمدن و رفتن بنا شده... هیچکس ماندنی نیست... گواهش مرگ است که می گوید دل نبند به این دنیا و آدم های بی وفایش که پایانش تلخ است... تو عاشق خدا باش که آخرش هرچه کنی، آخرین ایستگاه زندگانی ات رسیدن به اوست.
مثل بعضی تاریخ ها که با آمدن سالگردشان ما را یاد خیلی تلخی ها و ادعاها می اندازد که دیگر عادت کرده ایم به شعارهای بی عمل...
... اما از بین آدم هایی که می آیند و می روند؛ گاهی در ذهنت تعدادی را در طبقه ی بهترین های همیشه ماندگارِ عمرت قرار می دهی... همان ها که وقتی در خاطراتت مرورشان می کنی، یا کسی را شبیه نامشان می بینی؛ ناخودآگاه یادشان میفتی و با لبخندی زیر لب می گویی: ”یادش بخیر... آن فلانی مرا یاد قهرمانِ زندگی ام می اندازد...“
اگرچه آدم ها دل می شکنند، آرزوها را به یغما می برند و احساسات را به غارت می برند؛ اما همیشه بوده اند قهرمانانی که تا ابد جاودانه در ذهن و خاطراتمان نامشان هنوز زنده است.
این نازنینان به ما آموخته اند؛ گاهی باید از خود گذشت تا محبوب دل هامان به آنچه که می پذیرند و می خواهند برسند، نه آنچه که ما آن را می پذیریم...
قهرمان زندگی من! از تقدیر و آینده پیشینه ای نیست؛ اما بدان نامت هیچ گاه از خاطرم نخواهد رفت...
/به قلم مرد بارونی - راتین رها/
دانلود آهنگ احساسی "یا هیشکی، یا تو" با صدای راتین رها
ترانه و آهنگ: علی عبدالمالکی/تنظیم: شجاعت شفایی
این روزها که نیستی؛ تنهایی با خیال تو فقط با ترانهها خوگرفتهام... همان آهنگهای خاطرهانگیز...
این تنهایی تقصیر کداممان بود نمیدانم؛ اما با خودم عهد بستهام؛ یا تو، یا هیچکس...!
مرد و قولش...! زیر عهدم نمیزنم... دور شوید افکار پلید...! جای تو را کسی نمیگیرد؛ حتی اگر این تنهایی پایان نپذیرد... نه! نمیشود با خیال تو به دیگری خیانت کنم...
حرف مرد یکی است... یا هیشکی، یا تو!!!
/به قلم مرد بارونی - راتین رها/
دانلود آهنگ احساسی "بی جهت" با صدای راتین رها
ترانه: مریم اسدی / آهنگ: علی عبدالمالکی / تنظیم: امیر بهادر دهقان
هیچکس شبیه تو نیست...
شبیه توئی که از جنس بارانی!
برای تو هم عاشقی مثل من نیست... باور کن!
وقتی تمام ترانههایم تو را صدا میزنند...
وقتی به عشق تو این صدای عاشق پیشه دلنشینتر میشود...
وقتی به عشق تو بی جهت این بغض شبانه باز میترکد...
وقتی شلوغی دورم را همه میبینند، ولی عکس تو کورم کرده...
وقتی همه را دارم اما تو نباشی؛ انگار غریبترین عاشق روی زمینم...
... تو که با آن جمعهی نحس به آن سادگی رفتی، کاش ساده هم برگردی...
ببین بی جهت نیست که با این فاصلهها؛ عجیب غمگین و بیقرارم...
میبینی؟! حتی برای طاقتم دیگر تحملی جا نمانده و حس پیری زودرس، همهی جوانیام را احاطه کرده و نا امیدم!
اما تو خوش باش عزیزم... مگر برای ما تو و من داشت؟!!! نه اصلا یادم نیست... هنوز هم بین ما همان عشق و همدلی باقیست...
آه!!! ببین بی جهت نیست که چشم انتظارم
آخه من که جز تو کسی رو ندارم...
/به قلم مرد بارونی - راتین رها/
یک دقیقه سکوت برای باران که امشب مُزد مرد بارانیاش را با قطرات رحمتش بر زمین بخشید...!
باران که ببارد؛ آن هم در این تیرماهِ طاقت فرسایِ منتهی به مردادِ داغ...! در یک جمله یعنی؛ همان قاصدکِ خوش خبر!!!
پس بارانم! من به انتظار خبرهای خوش و مژدگانیهایت نشستهام...
گاهی باید به خودت رجوع کنی که هیچکس به اندازهی خودِ خودت خوشبخت نیست... گاهی باید باور کرد که هیچکس به اندازه ی خودِ تو ثروتمند و محبوب نیست...
تو به فردایی شیرینتر بیندیش و خرسند باش از اینکه مجالی یافتهای تا باران معصوم را در آغوش بکشی و او هم عاشقانه تو را عشق بنامد که این آرزو در قالب رویای هیچکسی، حتی صد بهتر از تو نیز نمیگنجد...
پس چشمانت را به خدا بسپار برای فردایی بهتر که گذشتهها هرچه که بود؛ چه خوب یا بد...؟! گذشت... و صد افسوس که روزگار نامرد با بد بودنهایش لایق قلب و روح لطیف بارانیات نبود... اما تو مرد بمان... همان مردِ بارانیِ عاشق پیشه بمان تا روزگار را به ستوه و تسخیر خود بیاوری.
هنوز دیر نشده... آماده شو! و حرکت کن به سوی آیندهای که میخواهی خاطرات دیروزت را به زانو در آوری و باران را تا ابد مالک مطلق خویش کنی. آمین!
راستی خودت را دست کم نگیر! امشب باران به پاس ترانهای که برایش خواندی زمین را معطر کرد...
چه جالب؟! فرقی نمیکند که باران آسمانی باشد یا زمینی! هر دو مهربان و معصومند... هر دو نیکو و عشق آفرینند... و هر دو قدرشناس و مهرورزند... خدای را سپاس بخاطربودنشان که نهایت خوشبختی یعنی همین و بس!
/به قلم مرد بارونی - راتین رها/
آهنگ "مرد بارونی" با صدای راتین رها
ترانه، آهنگ و تنظیم: راتین رها
همیشه عاشق بارون بودم...
زمان کودکی زیر بارون چه کیفی داشت آواز خوندن تا خود مدرسه...
چه لذتی داشت صدای شر شر نابدونا... حتی وقتی راننده ماشینای حواس پرت آب و گل می پاشیدن به لباسی که آخر هفته مامان برات شسته بود و صبح شنبه تازه تنت کرده بودی... اما به کثیف شدنش می ارزید؛ چون بارون همدم آدمای روی زمین شده بود و زشتی ها رو شسته بود و جایی برای بد خلقی وجود نداشت.
ای جان!!! با موسیقی بارون تریپ مشاعره گرفتن و ترانه گفتن... حتی ترانه هام این گواهی رو برای استفاده زیاد از واژه ی بارون نشون می دن...
حالا می فهمم که هیچ مردی اندازه من این همه خوشبخت نبوده... آخه من یه مرد بارونی ام...
من عاشق بارانم... هنوز تنم بوی بارون رو می ده... و هنوز قلبم به عشق بارون بهتر از همیشه می زنه.
زیر بارون شاعر می شدم... پیش باران نویسنده کتاب عشق و موسیقی...
... تنها یه کلام... من یه مرد بارونی ام...
/به قلم مرد بارونی - راتین رها/
این فاصله ها نه با توافق برچیده می شوند و نه با مذاکرات... انگار چیزی شبیه لجبازی و غرور نمی خواهد لحظه های تنهایی ام را بارانی کند.
غرورمان به چه افتخاری دل بسته که این چنین گستاخانه ما را به تحمل دلتنگیمان وا داشته است؛ نمی دانم؟!!!
/به قلم مرد بارونی - راتین رها/
... اگر توافق بشود
توتحریم آغوشت را برداری
من تحریم لبهایم را...
بوسه هایمان ارزان شود
بودنمان را جشن بگیریم
هسته ای که هیچ
تو باشی
من دنیا را با عشقت
گلباران خواهم کرد
کاش توافق کنیم
همه بروند من بمانم و تو...
... كاش همسرم بودی
و در آشپزخانه ی كوچكمان
غذا كمی می سوخت
شير سر می رفت
یک بشقاب چينی می شكست
يک ليوان كريستال هم
از همان فرانسوی های اصل!
من
مثل مردهای قديم
داد می زدم :
حواست كجاست خانوم؟! و تو
آرام و با لبخند می گفتی:
به تو آقا...!
(حميد جديدی)
نظرات این پست فعال می باشد
دانلود آهنگ "نگاه" با صدای راتین رها
ترانه، آهنگ: راتین رها
ماه هاست که شب های من قدر شده اند و هرشب مثل الآن تا سپیده صبح، شب زنده داری می کنم و اشک می ریزم...
قدر می گیرم این شب ها را تا برای تسکین زخم های درون قلب مردانه ام، با اشک مرحمی باشم...
شب زنده داری می کنم به یاد شب هایی که تا صبح، هم آغوش عشق و لبالب با طعم بوسه های شیرین بارانی، با دلی قرص از تنها نبودن، نگاهم را به خدا می سپردم...
شب های قدر من چقدر دلگیرند...؟! خاطرات و بغض های یواشکی و این بالشت خیس از اشک و ماه آسمان که از گوشه ی پنجره اتاقم به نشانه ی مهربانی خدا به من لبخند می زند...
تنها شاهد این بغض های شبانه، همان ماه بیچاره است که تلاشش برای آرام شدنم بی سرانجام می ماند... و ستارگانی که به نشانه ی نگاه خدا به من چشمک می زنند...
با رفتن روز و آمدن مهتاب و گریه های نیمه شبم؛ دیگر از ماه و ستاره ها خجالت می کشم... خدا می داند بیچاره ها چقدر خود را سرزنش می کنند!!! ولی نمی دانند که آن ها برای من نشانه ای از نگاه خدای مهربانند که صبوری کنم و امیدوار باشم...
/به قلم مرد بارونی - راتین رها/